محل تبلیغات شما

شــعر ابـــــدی




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ی به نام "چشم تو" دل را ربوده‌است!

مرگ تدریجی است زندگی‌ام، لحظه‌ای که به تو نیندیشم

همچو یک صاعقه‌ای در شب بارانیِ من.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 بابک تمیز »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

انگار بی‌اثر شده اصرارهای من
دیگر برای ماندنت اجبار لازم است!

برکه دلش خوش است به تصویرِ روی ماه؛
یادت میان این دل عزلت‌نشین بس است.

تو تنها دلخوشیّ ابرهای این بیابانی
بمان؛ با رفتن تو خشکسالی می‌شود بی‌شک

دستم نمی‌رسد که. نه! دستم نمی‌رسد
رؤیایتان بلندتر از بختِ شوم ماست.

سراغ دل ز منِ بیدل از چه می‌گیری؟
بهای عشق تو جان بود و دادمش آن را!

سرگشته‌ی تو بودم و بازیچه‌ی تو، آه.
این قصه مثل قصه‌ی سنگ و فلاخن است

گفتی "تفاوت‌های ما بیش از شباهت‌هاست"
این‌ها دلیل از تو دل کندن نخواهد شد.

من آنی که تو می‌خواهی نبودم، خوب می‌دانم
که مشتاق بهاری تو، ولی من زرد و پاییزم.

هرچند ظالمانه سپردی مرا به غم
مدیون چشم‌های تو هستم هنوز هم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 بابک تمیز »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای زندگی! نخواه که درکت کنم، همین
ما را به حال خویش رها کن، به ما نخند!

بغضم شکست یک شبِ برفی میانِ باد
بغضی که در شکسته‌ترین سازتان نبود.

در کلافی که تو پیچیدی و من بافتمش
گره‌ای بود زمان، رفت و به سرعت وا شد.

مثل تحمل‌کردن دیروز و امروز
از راه می‌آید غم فردا به زودی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 مهری مهرمنش »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

او خواهد آمد شمع‌ها را فوت خواهد كرد
چشمان مشكوکِ مرا مبهوت خواهد كرد

در انتظارش روی این سجاده می‌مانم
پشت نگاهِ عابری بی‌جاده می‌مانم

او با نگاهش آسمان را نیم خواهد كرد
كیکِ عدالت را خودش تقسیم خواهد كرد

می‌ترسم از صبحی كه او باشد، نباشم من
تنگِ غروبِ انتظار از هم بپاشم من

مثل نسیمی می‌وزد در كوچه‌باغم باز
آن‌وقت با نرگس بهارم می‌شود آغاز.

من رهایی را نمی‌خواهم، تو در بندم نکن.!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 مهری مهرمنش »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساکتی این روزها، انگار اصلاً نیستی
شوقِ یک حسّ پر از انگیزه در من نیستی

اتفاقی بین ما حتماً نیفتاده‌ست که
-فکر رؤیاهای زیبا آفریدن نیستی

فرق دارد معنی عشق تو با من، درک کن!
عاشقی اما -عزیزم!- مثل من زن نیستی

پیله می‌بندی به دور آرزوهایی که نیست
کفترِ جَلدی گلم! مردِ پریدن نیستی

این قفس آخر به بادت می‌دهد، پرواز کن
چشم خود را بسته‌ای یا اهل دیدن نیستی؟!

من سکوتت را نمی‌فهمم، نمی‌فهمم چرا
ساکتی این روزها. انگار اصلاً نیستی

قسمتم بود که پابندِ نگاهت باشم
عاشقِ وسوسه‌ی چشم سیاهت باشم

آسمان باشی و من یک شب تاریک، اما
ماتِ لبخند تو و صورت ماهت باشم

می‌روی دورتر از هرچه خیال است، بگو
تا به کِی، تا به کجا چشم به راهت باشم؟

هیچکس مثل تو نزدیک نفس‌هایم نیست
تشنه‌ی رایحه‌ی گاه‌به‌گاهت باشم

خسته‌ام، باز کن این قفلِ مکرر را عشق!
گفته‌ای آمده‌ام پشت و پناهت باشم

سرنوشتم به تو آمیخته شد، باور کن
قسمتم بود که پابندِ نگاهت باشم.

هرچند گاهی یاد یک همراه می‌افتاد
از چاله کم‌کم داشت توی چاه می‌افتاد

دائم برای زنده‌ماندن دست و پا می‌زد
کوهی که کوچک می‌شد و از کاه می‌افتاد

روی خیالاتش اگرچه چنگ می‌انداخت
این برکه در دام زمین و ماه می‌افتاد

می‌خواست شکل دیگری از زندگی باشد؟
دنبال آدم‌ها نباید راه می‌افتاد.!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 مهری مهرمنش »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها تمامِ تو را قد کشیده‌ام
یک طرح از دو سایه‌ی مفرد کشیده‌ام

یک سایه را شبیه خودم خط‌خطیّ و بعد
آن سایه را که رفت و نیامد کشیده‌ام

آن سایه را که گم شده در سرنوشت من
همراه هرچه باید و شاید کشیده‌ام

هاشور، نقطه‌چین، همه‌ی بوم را سیاه
پشت سرم ستاره‌ی ممتد کشیده‌ام

چپ‌چپ نگاه می‌کنی و پلک می‌زنی
حس می‌کنم که شکل تو را بد کشیده‌ام!

شکل تو نیست اینکه به من خیره مانده‌است
ناشی منم که هرچه بد آمد کشیده‌ام.

.و خط زد آخر صفحه، نوشت از اوّل
دوباره بازی این سرنوشت از اول

دوباره آدم و حوا و سیبِ تکراری
زمین، هوای بهاری، بهشت از اول

نشست، تکْیه به دیواری از تخیل زد
تمام سال شد اردیبهشت از اول

بنای تازه‌ی یک عشق را تصور کرد
و ساخت حادثه را خشت‌خشت از اول
رسید اول صفحه به جای پای کسی
رها و ساده -نه زیبا، نه زشت- از اول.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 مهری مهرمنش »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مبین خوار اگر هست اگر نیستم من
نظر کن که در آتشِ کیستم من

اگر ضامنِ یک جهان انتقامم
که خندید آیا، که نگْریستم من؟

همه حیرتم، سربه‌سر انفعالم
نه عاقل، نه دیوانه‌ام، چیستم من؟

مشو -ای فلک!- هرزه بدنامِ قتلم
همین بس که دور از رُخی زیستم من

اسیر» این‌قدَر قابل گفتگو نیست
مکش زحمت، انگار کن نیستم من.

نمی‌گنجد به م فوجِ عصیانی که من دارم
اجل شرمندگی‌ها دارد از جانی که من دارم!

نگه‌دارد خدا از چشمِ بد، از چشمِ خوبش هم
کماندار آفتِ برگشته‌مژگانی که من دارم

مرا دردِ تو می‌سازد به آیینی که می‌باید
بسوزد روزگار از درد پنهانی که من دارم

نمی‌پرسی، نمی‌خوانی، نمی‌جویی، نمی‌آیی
کجا دانسته‌ای حالِ پریشانی که من دارم؟

نمی‌دانم چه خواهد داد در م جواب من
ستمگر اول و آخر پشیمانی که من دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای گلشن از بهارِ خیال تو سینه‌ها
برگ گل از طراوتِ نامت سفینه‌ها

هرجا غمت رواج دهد کوه را شکست
بر سنگِ خاره رشک برند آبگینه‌ها

گر از نسیمِ راز تو عالم چمن شود
بوی گل از صفا دمد از گَردِ کینه‌ها

در جست‌وجوی گوهرِ ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قُُمِ حیرت سفینه‌ها

بخشیده حشمتت به سلیمانِ ملکِ فقر
از نقش پای مور، کلید خزینه‌ها

دنیاپرست، حسرت جاوید می‌برد
در خاک مانده از دلِ قارون دفینه‌ها

در جلوه‌گاهِ سنگ‌دلان شو غبار اسیر!»
این است پاسِ خاطر آیینه‌سینه‌ها.

دل را چگونه منعِ محبت کند کسی؟
گیرم که بشنود، چه نصیحت کند کسی؟

مستی ز باده، خنده ز گُل، خرّمی ز باغ
در زیرِ آسمان چه فراغت کند کسی؟

گشتم غبار و از سرِ کویش نمی‌روم
دیگر چه خاک بر سرِ طاقت کند کسی؟!

ما خود کمر به دشمنیِ خویش بسته‌ایم
در حقّ ما دگر چه مروّت کند کسی؟

این زندگی، کرایه‌ی مردن نمی‌کند
بهرِ کدام عمر وصیّت کند کسی؟

گیرم که مهدِ امن و امان گشته روزگار
کو گوشه‌ای که خوابِ فراغت کند کسی؟

با شِکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شُکرِ تو در لباسِ شکایت کند کسی

غمگین مباش اسیر»، که هرچند تیره است
شامِ تو را چو صبحِ سعادت کند کسی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دامان پاکِ عاشق و برگ سمن یکی‌ست
خاکسترِ وفا و عَبیرِ چمن یکی‌ست

هرجا که هست در قدم یار خوش‌نماست
سروی چو نیست، رونق دشت و دَمن یکی‌ست

از وصل در گدازم و از هجر در خمار
بی‌درد را گمان که مگر درد من یکی‌ست

من محوِ جلوه گشتم و او مستِ یار اسیر!»
نازم به دولتی که دل یار و من یکی‌ست.

ز خوی سرکشی، دل در برِ امّید می‌رقصد
که در بزمش دلِ هر ذره با خورشید می‌رقصد

شرابِ بی‌محابای عدم کیفیّتی دارد
که جام از جوشِ مستی در کفِ جمشید می‌رقصد

چنان اجزای هستی در هوای او به رقص آمد
که صد مطلب‌روایی با دلِ نومید می‌رقصد

بهارِ مِی‌پرست آمد، گلِ هنگامه‌ها رنگین
خروشِ ابر می‌خواند، هوای بید می‌رقصد

نبیند چشمِ بدگویش؛ چه صبح است این، چه شام است این؟
گلِ خورشید می‌خندد، هلال عید می‌رقصد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چه گویم با کسی راز دلِ دیوانه‌ی خود را
که خوابم می‌برد گر سرکنم افسانه‌ی خود را!

غبارِ خاطرم خوش گریه‌آلود است، می‌خواهم
به سیلِ اضطرابِ دل دهم ویرانه‌ی خود را.

نمی‌دانم کجا پیدا کنم چندان دل و دعوی
بیارایم اگر از بهر او کاشانه‌ی خود را

اسیر!» امشب نمی‌دانم چه گفتم یا چه‌ها کردم
دل دیوانه‌ی خود را، دل دیوانه‌ی خود را.

داغ بر دل می‌گذارم روز و شب
نقدِ هستی می‌شمارم روز و شب

نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می‌سپارم روز و شب

آبرو بسیار می‌باید مرا
گوهرِ دل می‌فشانم روز و شب

غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوحِ خجْلت می‌نگارم روز و شب

جای نیّت، دل ز یادم می‌رود!
خوش نمازی می‌گذارم روز و شب

دوستان، از من نمی‌پرسد کسی
شِکوه از دستِ که دارم روز و شب

لاله‌زار و سُنبلستان است اسیر»
در غمش اشکی که بارم روز و شب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حیرت‌گدازِ وَرطه‌ی چون و چرا مباش
تا بارِ خاطری نشوی، آسیا مباش

خود را خراب ساز و مکن خانه‌ای خراب
یعنی که تا غبار توان شد، صبا مباش

افتادگی جدا و گران مطلبی جداست
تا کهربا توان شدن، آهن‌ربا مباش

دریوزه‌ی نظاره کند خودنما به زور
مشکن کلاه گوشه‌ی فقر و گدا مباش

چندان که پایمال شوی، صبر کن اسیر!»
نومید از وسیله‌ی لطف خدا مباش.

نگه در دیده مانند گلی در دامِ خس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم

به دام طُرّه‌ای افتاده‌ام کز هر سرِ مویش
پریشان ناله‌ای پیچیده در تارِ نفس دارم

به کس هرگز نیفتاده‌ست کارم، عشق را نازم
به فریادم چه حاجت؟ داورِ فریادرس دارم

چرا بی‌برگ مانَد گلشنِ سودا -اسیر!»- از من‌؟
که همچون سنگ طفلان میوه‌های پیش‌رس دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه دل را می‌نوازد، دردِ بی‌درمان اوست
آنچه جان را می‌گدازد، آتشِ پنهان اوست

دیده از مکتوب زخم تازه‌ای روشن نکرد
دل شهیدِ انتظار قاصد پیکان اوست

هرکه از یاد تو شد در مصرِ تنهایی عزیز
گر به جرم وصل یوسف جا کند زندان اوست

عشق هرجا از کمال خود سخن گوید اسیر»
شاه‌بیتِ آفرینش، حرفی از دیوان اوست.

ز بس در عشق شد صرفِ خموشی روزگار من
نفس در خاک می‌د پس از مردن غبار من

به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دامِ اضطراب خویش می‌افتد شکار من

به دامِ آسمان گم كرده‌ام سررشته‌ی خود را
سر از هرجا برآرم، صد گره افتد به كار من

هوای ابر و گلگشتِ چمن ارزانیِ مستان
ز فیض گریه، چشمِ تَر بُود باغ و بهار من

چه خواهم کرد با این بی‌زبان‌ها اسیر» آخر؟
گرفتم صد ره آن بی‌رحم شد تنها دچار من.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 اسیر شهرستانی »


آخرین جستجو ها

منابع درسی فنی حرفه ای و کاردانش مجله وبلاگ اختصاصی دکتر منصور فرهادی عاشقان ظهور نزدیك است Online Business:Earn Free Bitcoin-Mining-Currency Exchange-Buy & Sell changlisdere Rosemary's game ♥♥برای تو مینویسم♥♥ ... nidepipi