ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای گلشن از بهارِ خیال تو سینهها
برگ گل از طراوتِ نامت سفینهها
هرجا غمت رواج دهد کوه را شکست
بر سنگِ خاره رشک برند آبگینهها
گر از نسیمِ راز تو عالم چمن شود
بوی گل از صفا دمد از گَردِ کینهها
در جستوجوی گوهرِ ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قُُمِ حیرت سفینهها
بخشیده حشمتت به سلیمانِ ملکِ فقر
از نقش پای مور، کلید خزینهها
دنیاپرست، حسرت جاوید میبرد
در خاک مانده از دلِ قارون دفینهها
در جلوهگاهِ سنگدلان شو غبار اسیر!»
این است پاسِ خاطر آیینهسینهها.
❊❊❊
دل را چگونه منعِ محبت کند کسی؟
گیرم که بشنود، چه نصیحت کند کسی؟
مستی ز باده، خنده ز گُل، خرّمی ز باغ
در زیرِ آسمان چه فراغت کند کسی؟
گشتم غبار و از سرِ کویش نمیروم
دیگر چه خاک بر سرِ طاقت کند کسی؟!
ما خود کمر به دشمنیِ خویش بستهایم
در حقّ ما دگر چه مروّت کند کسی؟
این زندگی، کرایهی مردن نمیکند
بهرِ کدام عمر وصیّت کند کسی؟
گیرم که مهدِ امن و امان گشته روزگار
کو گوشهای که خوابِ فراغت کند کسی؟
با شِکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شُکرِ تو در لباسِ شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر»، که هرچند تیره است
شامِ تو را چو صبحِ سعادت کند کسی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسیر شهرستانی »
درباره این سایت